زندگی نامه
دوران تولد و کودکی
یعقوب فرزند اسحاق و نوۀ ابراهیم خلیل (ع)
بود،یعقوب و برادرش(عیص) دوقلو بودند وچون یعقوب بعداز(عیص) به دنیا آمد
اورا به این اسم نامیدند،اورا اسرائیل یعنی عبدالله می خواندند،زیرا در
زبان سریانی(اسراء) به معنای عبد و(ایل) به معنای الله است.اورا اسرائیل می
نامیدند،چون در زمرۀ خادمین بیت المقدّس بود.
اواولین کسی بود که داخل بیت الله می شد و آخرین کسی بود که از آنجا خارج می شد.او روشنایی بیت المقدّس را بر عهده داشت.
یعقوب دارای دوازده پسر بود،فزوتیل،شمعون،لاوی،یهودا،ریالون،یشجر،بجماع
،
لی،احاد،اشرکه نام مادر آنها(الیا)دخترخاله یعقوب بود و یوسف و بنیامین از
زنی به نام راحیل بودند.فرزندان یعقوب همگی تنومند و زیبا روی بودند و
یوسف زیباترین آنها بود،یکی از مخلوقات خداوند که خداوند نیمی از زیبایی
های دنیا را در چهرۀ او قرار داد،به همین خاطراز همان دوران کودکی مورد
حسادت برادرانش قرار می گرفت و یعقوب اورا از تمامی فرزندانش بیشتر دوست می
داشت.روش بنی اسرائیل طوری بود که هر کس مرتکب ی می شد،او را به بندگی
میگرفتند.یوسف در همان آغاز کودکی مورد توجه خانواده
و اقوام قرار داشت،عمه اش علاقه ی زیادی به یوسف داشت وبرای اینکه او را
برای مدت بیشتری نزد خود نگه دارد،کمر بند اسحاق را زیرپیراهن یوسف پنهان
کرد وبه او تهمت ی زد و بعد او را نزد خود نگه داشت.
یعقوب و خانواده اش هنگامی که وارد مصر شدند،حدود هفتاد و سه نفر بودند.
عادت
یعقوب این گونه بود که هر روز قوچی را قربانی می کرد و آن را صدقه می
داد.شبی به هنگام افطار فقیری به نام (ذمیال)بر در خانۀ او آمد،از اهل خانۀ
یعقوب خواست تا مقداری غذا به او بدهند وگفت که گرسنه وغریبم،اما اهل خانه
حرف های او را باور نکردند و ذمیال نا امید و دست خالی از در خانه یعقوب
باز گشت.ذمیال آن شب را با گرسنگی وبا حمد خداوند به صبح رساند.در حالی که
یعقوب فرزندانش با شکم سیر به خواب رفتنند.صبح فردا خداوند به سوی یعقوب
وحی فرستاد که ای یعقوب بر بندۀ مومن رحم نکردی واو را در حالی که گرسنه و
روزدار بود از در خانه ات راندی،اینک تو و فرزندانت باید مجازات شوید،بدان
که بلا من اولیا را زود تر از دشمنانم فرا میگیرد و رویای یوسف درست در
همان شب اتفاق افتاد.
یوسف
در ان هنگام نه سال داشت،رو به پدرش صبح همان روز گفت:ای پدر، من در خواب
یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم.همه انها بر من سجده می کردند.یعقوب
گفت :ای پسرم خوابت را برای برادرانت حکایت نکن که برای تو نیرنگی می
اندیشند.زیرا که شیطان برای آدمی دشمنی آشکار می باشد.
یعقوب
دانست که وقت امتحان الهی فرا رسیده است وباید منتظر بلا باشد.برادران
یوسف به خاطر توجه بیشتر یعقوب به او،کینه ای از یوسف به دل گرفتند.و
گفتند،یوسف وبرادرش از ما نزد پدر دوست داشتنی تر هستند،به درستی که پدر
ما،در گمراهی آشکاری است.یکی گفت:یوسف را بکشید،یا او را به سر زمین دوری
بیاندازید،تا توجه پدرمان به ما معطوف شود.یکی از برادران گفت:او را در
چاهی بیاندازید تا بعضی از مسافران او را پیدا کنند.
ادامه مطلب
درباره این سایت